توضیح : به باب چهارم رسیدم دیدم که ای دل غافل این خاموشی چه قدر فایده ها دارد....بنابراین یک مدتی در کف بودم و هیچی نمی توانستم بنویسم ! (این از دلیل غیبت!)
من هر وقت که کم بیاورم از خود سعدی مایه می گذارم ُ الان هم کم آورده ام (البته نه آن جوری ها ... یک چیز های در باره باب پنجم در عشق و جوانی نوشته ام که رویم نمی شود بگذارم اینجا!) بنابر این این حکایت را داشته باشید تا بعد!
حکایت
یکی در مسجد سنجار بتطوع بانگ گفتی به ادای که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت نمی خواستش که دل ازرده گردد گفت : ای جوانمرد این مسجد را موذنانند قدیم هر یک را پنج دینار مرتب داشته ام تو را ده دینار می دهم تا جایی دیگر روی . بر این قول اتفاق کردند و برفت . پس از مدتی در گذری پیش امیر باز امد گفت ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که می روم بیست دینار همی دهند تا جای دیگر روم قبول نمی کنم . امیر از خنده بیخود گشت و گفت : زنهار تا نستانی که به پنجاه رازی گردند!
بابا تو دیگه کی هستی ...
سعی کن خیلی بنویسی حال می کنم
سلام
حیف نیست دیر به دیر می نویسی ؟
حتی اگه نوشته ها مال خودتم نباشه و از سعدی کمک بگیری افتخار انتخاب و انتشارش که مال خودته ...
ما هم استفاده می کنیم .
سربلند باشی .
یه شوخی بی مزه!!!